من بی نهایت عاشقم
اما توقع هیچ هیچ
باور بکن خال لبت گشته همه دنیای من
اسماعیل ساسانی
آفتاب گندمین، نقاش زیبای نسیم
صبح شد ،آبی بکش تن پوش این جالیز را
قند در پهلوی چای و نان هم آغوش غزل
طرح لبخندی بزن کامل بکن این میز را
اسماعیل ساسانی
قسم به دانه ی گندم که جلد بام توام
کنار پنجره ات آب و دانه ای داری؟
اسماعیل ساسانی
کودک عشق تو چون افسانه ها شد مرد آه
حسن تو یوسف شد و دوریت کورم کرد آه
نیستی اینجا فقط گاهی تجسم کن کمی
چای رنگ غصه ها،چون روزگارم سرد آه
بازگرد و حال و روز فصل فصلم را ببین
برگ خردادم ولی چون قلب آذر زرد آه
فاصله مرگ و جنون در پیش، حالم خوب نیست
شب همان روز است اما با دلم همدرد آه
از غمم سیگار با سیگار روشن می کنم
تا بماند زنده روح خسته و شبگرد آه
اسماعیل ساسانی
انگار باید باز عاشق شد
یکبار دیگر من هوس کردم
یکبار با تو عاشقی کم بود
تکرار شو هر ثانیه هر دم
خسته شدم از بس بجای تو
هر شب فقط خواب تو را دیدم
هر شب کنار پنجره غمگین
با بغض در آئینه خندیدم
امشب تلافی می کنم، حتما
این جاده ی دلسنگ را تنها
با یک مداد قرمز پر رنگ
خط می زنم این فاصله ها را
جشنی شبانه می کنم بر پا
ماه و ستاره پایه ی رقصند
تا سیزده بشمار ما هستیم
کی گفته این احساس ها نحسند
حالا بیا بنشین یکی هستیم
مال منی، من ها ترک خوردند
یعنی غم از غم خم شده پشتش
دلواپسی هامان همه مردند
اسماعیل ساسانی
همه دارایی من یک تو فقط بود اگر
شعرهایم بخدا این همه ای کاش نداشت
اسماعیل ساسانی
و عشق پیراهنی است گشاد
که هیچوقت به تنم نمی آید...
اسماعیل ساسانی
کاش عطر تن تو این همه آزار نداشت
بوی صد خاطره از پیرهنت می پیچد
اسماعیل ساسانی
با تو بودن هیجانی پر احساس جدید
راز چشمان تو را خواجه ی شیراز ندید
سبکی از سلسله عشق به پا کردی تو
قافیه دار ولی تازه تر از شعر سپید
دی ترین روز، که کولاک غمم سنگین بود
آمدی عطر بهار و گل میخک پیچید
سایه چشم تو لم دار ترین جای جهان
تو پیام آور عشقی پری از شور و امید
خط چشمان تو تا ترجمه شد فهمیدم
منحنی خط دو چشمان تو را دید وخمید
هر تپش خسته ز تکرار و خریدار عدم
آمدی خون شدی و قلب عزادار تپید
چون نفس آمدی و در دل من جا کردی
گرم کن جان مرا شعله بزن چون خورشید
باز در زنگ هنر صحبت لبهای تو شد
رنگ و رو از گل نقاشی و استاد پرید
رنگ رخسار تو را ماه ندارد هرگز
"آسمان بار امانت نتوانست کشید"
اسماعیل ساسانی
دود بغضی که نشسته به گلویم می گفت
با خبر باش که دارد جگرت می سوزد
اسماعیل ساسانی
.: Weblog Themes By Pichak :.